بیست و چهارم اردیبهشت 92
نبرد اکبر کوسه و محمود تارزان
چو آمد به سر دوره احمدی
وطن شد پر از اختلاس و بدی
مگر سیدعلی سخت ترسیده بود
ز محمود بس حقه ها دیده بود
بسی رنج برده در آن هشت سال
نجات حکومت به چشمش محال
اگر احمدی بار دیگر بیاد
اساس حکومت دهد او به باد
وگر خاتمی باز پیدا شود
حریفی کلک بهر "آقا" شود
خلاصه چنان گیج شد سیدعلی
که بیهوش افتاد از صندعلی
******
از آنسو تو بشنو ز محمود یل
گرفته ست زانوی غم در بغل
کنارش نشسته یل اسفندیار
نمک می زند تکه های خیار
شده چهره اش خیس از آب چشم
دوتا جن گرفته پر از ریش و پشم
به جنها بسی التماسیده است
ولی بر لبش خنده ماسیده است
چو محمود او را چنین زار دید
یکی آه سرد از جگر برکشید
بگفتا مخور غم تو اسفندیار
برآرم من از شیخ کوسه دمار
مث تارزان تیز از جا پرید
سپس کفش خود را کمی ورکشید
به پشت موتور جست و آنرا براند
و خود را به سرعت به اکبر رساند
بدو گفت ای کوسه ی بد نهاد
بگم من که بودی تو یک بیسواد؟
بگویم که نامرد بودی بسی؟
بگم در رفاقت بسی نا کسی؟
دوگله بسیجی نیاید به کار
یکی مرد جن گیر به از صد هزار
مرا هاله از این مشائی بود
برای من او مثل دائی بود
ببخشم به او هاله خویش را
سوی جمکران کج کنم دیش را
*********
چنین گفت شیخ اکبر کوسوی
به محمود آن دشمن موسوی
تو محمود باشی ، منم اکبرم
که عمامه ای بسته ام بر سرم
تو گر تارزانی منم کوسه ام
تو را می کُشم من به یک بوسه ام
چنان می زنم بر سرت با چماق
که جاری کنی زیر پات آب داغ
مرا مدتی سیدعلی خوار کرد
به خانه نشینی گرفتار کرد
ز خانه نشینی به تنگ آمدم
دوباره به میدان جنگ آمدم
به میدان فرستی تو اسفندیار
ترا مرد جن گیر ناید به کار
بیا تا نبرد مدیران کنیم
وطن را بازم درب و داغان کنیم
اگر سیدعلی هم کند جیغ و داد
بگویم به او، واس کنار باد بیاد
No comments:
Post a Comment